عبث ای دشمن تحقیق دل از وسوسه خستی
توهمین آینه بودی به چه امید شکستی
چه خیال است به قید جسد آزاد نشستن
امل آشفت دماغت تو شدی غره که رستی
مثل موج گهر آینه دار است در اینجا
گره دام تو گردید کمندی که گسستی
به تماشاگه فرصت نشوی محو فسردن
نفس آیینه غبار ست درین کوچه که هستی
نگهی صرف تامل ننمودی چه کند کس
قدح ناز تو لبریز وداع است و تو مستی
دل ز انداز تو افسون تغافل نپسندد
به هوس چشمک نازی که تو آیینه به دستی
چو نفس مغتنم انگار پر افشانی وحشت
که به گرد دو جهان آب زدی گر تو نشستی
ثمر لمعهٔ تحقیق نشاید مژه بستن
حذر از خیرگی چشم به خورشید پرستی
به نگاهی ست چو همت اثر اوج و نزولت
همه گر عرش بنایی مژه تا خم زده پستی
من اگر با همه کوشش به کناری نرسیدم
تو هم ای موج د رین بحر چه بستی، چه شکستی
نفسی چند غنیمت شمر از دل نگذشتن
چه قدر مرحله طی شد که تو این آبله بستی
مژه بیهوده درین بزم گشودم من بیدل
به عدم راند چو شمعم عرق خجلت هستی